من دیوانه نیستم

۲۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

با اینکه میدونستم سنگ بزرگ نشونه نزدنه اما دلم میخواست با تو تمام راه های نرفته رو برم...
نشد
حالا هزار و یک دلیل هم بیاری، هزاری عذر و بهونه هم جور کنی و شرح بدی بازم دردی رو دوا نمیکنه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۵۷
بنظرم سیگار رو وقتی باید کشید که حس کنی برای سلامتیت مفیده و این حس بجز یکی دوبار در سال و روزهای بارونی سراغت نمیاد.
پس اگر این حس بهت دست داد, تو هم محکم دستشو فشار بده. 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۲۷
شاید تو زندگی بعدیم یه درخت بشم یه درخت نارنج وسط حیاط خونه ت که زیر سایه اش روی یه صندلی نشستی و چای مینوشی و به این فکر می‌کنی که چقدر بهت نزدیکم...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۲۵
ما به اندازه ای که باهم خاطره نداریم، باهم زندگی کرده ایم 
ما به اندازه تشنگی خود، سراب دیده ایم و سیراب نشدیم 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۷:۴۱
میخواهم لباسم را بپوشم و بروم کمی قدم بزنم بی هدف... حین لباس پوشیدن به این فکر میکنم چرا نباید رفیقی در این شهر برایم مانده باشد چرا همه آنها به شهر دیگری رفتند؟ آدم بدون رفیق مثل آدم از گردن به پایین فلج می ماند کارش می شود فقط دیدن سقف بالای سرش و حرف زدن با خودش... دکمه آخر پیراهنم را که می‌بندم پیش خودم میگویم باید بروم سراغ سنتور خاک گرفته ام دوباره باید یادگیری را شروع کنم.
 شاید از فردا شروع کنم. آدم که تنها میشود سراغ خاک گرفته ها را میگیرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۰۱
مثلاً وسط این هیاهو، آهنگ به سوی تو علی زند وکیلی پخش شود و تو همانجا میخکوب شوی و بیخیال تمام کارها... هرچه توان داری در اختیار بگیری تا صدایش را نشنوی، تا با ترانه اش همخوانی نکنی و غرق در خاطرات نشوی. اما راه گریزی نیست، به ناچار تسلیم میشوی. بغض بیخ گلویت را میگیرد، احساس خفگی می‌کنی و پرده اشک جلوی چشمانت دنیا را تیره میکند.
صدای شکستن میآید. به خودت می آیی و به خرده شیشه های استکان کف زمین نگاهی می اندازی. خم میشوی تا آنها را جمع کنی، تکه های بزرگش را اما آن خرده ریزه ها را چه؟ با آن خرده ریزه های خاطرات چه می شود کرد؟؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۰۲
ریش زدن حوصله میخواهد، ندارم. تیغ را کنار میگذارم. به صورتم در آینه نگاهی میکنم. مثل پیرمردی شده ام که سالهاست پایش را از خانه بیرون نگذاشته است و هرروز صبح، روزنامه پشت در خانه اش را برمیدارد و تا آماده شدن قهوه اش صفحات ان را ورق میزند. دیگر قرار نیست از اخبار مهمی با خبر شود، فقط برای این میخواند که وقتی گذرانده باشد، چشمی گرم شده باشد. 
دنیا همین است! یک سری سلسله اتفاقات می افتد، تا دیگر هیچ اتفاقی برایت مهم نباشد. تا زمانی که عادت می‌کنی به زنده ماندن!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۱۶
تو
زیباترین دروغ این سالهایی، که به خود گفته ام
 و گناهش گردن امید آمدنت...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۴۴
از خیره شدن به صفحه مانیتور دست میکشم. همکارم شیرینی کلمپه را تعارف میکند. خیره میشوم به شیرینی ها ... یادم می آید به خودم میگفتم، اینبار که دیدمش باید یک جعبه کلمپه برایش ببرم. تشکر میکنم و یک دانه برمیدارم. 
چایی هنوز داغ است. طبق عادت صبر میکنم، خنک شود تا به همراه کلمپه، چای را بنوشم. در همین فاصله همکارم شروع میکند به حرف زدن از اتفاقات اخیری که برای خانواده اش افتاده... از مادر زن مریضی که به خانه اش آمده و برایش مزاحمت ایجاد کرده است. حواسم به حرفهایش نیست ولی هراز چندگاهی نگاهش میکنم و با تکان دادن سر ابراز تاسفم را نشان میدهم. پیش خودم فکر میکنم کاش قبل از رفتنش میشد تا طعم کلمپه را هم دونفره تجربه می‌کردیم، بعد لبخندی میزنم و میگویم انگار همین یک کار مانده بود و اگر انجام میشد به تمام رویاهامان می رسیدیم! 
میرسیدیم با همین کارهای کوچک هم میشد...
با صدای همکارم به خودم می ایم. با لحنی جدی میپرسد حرف خنده داری زدم که میخندی؟ با ناراحتی مشغول کارش میشود.... چای ام یخ کرده است. زیر لب غر میزنم و میگویم همیشه همینطور است این امید و منتظر ماندن چیز مزخرفیست تا چشم باز می‌کنی, تو مانده ای و یک لیوان چای سرد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۴۱
اگر اردیبهشت یکی از ماههای پاییز بود حتما در یکی از شبهایش چمدان زندگی را میبستم با یادداشتی کنار آخرین عکسم: بودنی در کار نبود نیست خاصه در بهار...


از نوشته های قدیم پلاس
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۱۱