شن های داغ بر روی کلوت ها به رقص آمده اند
کفش هایمان را در می آوریم؛
کف پایمان سوزن سوزن می شود،
دیوانه وار می رقصیم و
درخت های گز،
که صدها سال منتظر ایستاده اند
برای تماشای رقصیدن من و سراب تو
شن های داغ بر روی کلوت ها به رقص آمده اند...
شن های داغ بر روی کلوت ها به رقص آمده اند
کفش هایمان را در می آوریم؛
کف پایمان سوزن سوزن می شود،
دیوانه وار می رقصیم و
درخت های گز،
که صدها سال منتظر ایستاده اند
برای تماشای رقصیدن من و سراب تو
شن های داغ بر روی کلوت ها به رقص آمده اند...
داریوش یجا تو مصاحبه جدیدش میگه من ترانه رو نمیخونم، ترانه منو میخونه.
واقعا هیچ جملهای نمیتونست اینجوری خودش و ترانههاش رو توصیف کنه.
تولدت مبارک اسطوره بی تکرار
داشتم به بک گراند گوشیم نگاه میکردم همون نقاشی بود که برام فرستاده بود عجیبه این وقت شب یهو بی هوا حواست بره سمت چیزی که برات عادی شده بود و بهش اهمیت نمیدادی. ترس ورم داشت نکنه نبودنت هم عادی شده و من حواسم نیست اما نه اینطور نیست من حواسم هست روزی هزاربار حواسم هست نیستی نبودی انگار همراه آخرین درنا رفتی برای همیشه
تا چشم کار میکند
تو را نمیبینم.
از نشانهایی که دادهاند
باید همین دور و برها باشی
زیر همین گوشه از آسمان
که میتواند فیروزهای باشد
جایی در رنگهای خلوت این شهر
در عطر سنگین همین ماه
که شب بوها را
گیج کرده است
پشت یکی از همین پنجرهها
که مرا در خیابانهای دربهدر این شهر
تکثیر میکند. تا به اینجا
تمام نشانیها
درست از آب درآمده است.
آسمان
ماه
شب بوهای گیج
میز صبحانهای در آفتاب نیمروز
فنجان خالی قهوه
ماتیک خوشرنگی
بر فیلتر سیگاری نیمسوخته
دستمال کاغذیای که بوی دستهای تو را میدهد
و سایهی خنکی که مرغابیان
به خرده نانی که تو بر آن پاشیدهای
تک میزنند.
میبینی که راه را
اشتباه نیامدهام.
آنقدر نزدیک شدهام
که شبیه تو را دیگر
به ندرت میبینم
اما تا چشم کار میکند
تو را نمیبینم
تو را ندیدهام
تو را...
خبر کوتاه بود عباس صفاری عزیز درگذشت...
روحت شاد