حواست هست داری پیر میشی؟ حواست هست که دیگه حواس کسی نیستی؟
نیست ! حواست نیست که اگر بود هیچوقت با این سرعت نمیرفتی تو سرازیری، بی ترمز، پرت شی
پرت شی از خودت
حواست هست داری پیر میشی؟ حواست هست که دیگه حواس کسی نیستی؟
نیست ! حواست نیست که اگر بود هیچوقت با این سرعت نمیرفتی تو سرازیری، بی ترمز، پرت شی
پرت شی از خودت
جمعه یه تونله تا چشم باز میکنی ذهنت شروع میکنه به تصویرسازی پیش خودت حساب میکنی الان چه سالی هست من چندسالمه امروز چندمه چه ماهی هست از در اتاق که بیرون میری قرار هست کیو ببینی چه صدایی بشنوی کی سفره صبحونه رو پهن کرده عطر چایی و صدای سماور قرار تو رو به چه زمانی ببره کی قراره بغلت کنه ... جمعه یه تونل بدون چراغه که حسابی قراره کش بیاد
از هر منظر که بنگری صبح پاییزی ابری یه چی تو مایه های ترکیب خربزه با عسله... میفمی که چی میگم یا بازترش کنم؟
این روزا نشستم پای لرزش، پاییزو میگم. هستم ، میرم، میام اما یه پتو کشیدم رو سرم بی حرف و حدیث نگاهمو دوختم به در تا پاییز هر سال
اوضاع اسف باریه!سرما خوردگی، بدن درد، ابریزش بینی، بالا رفتن فشار خون، مرگ مادرزن...
روز جمعه برای گریز از تنهایی به سرکار اومدم. به همه اینها یه غروب جمعه بدون تو هم، اضافه کن. فکر نمیکنم دیگه چیزی باقی مونده باشه. به قول فرهاد؛ جمعه حرف تازه ای برام نداشت هرچی بود، پیش تر از اینها گفته بود!
خیره که به چشات میشم انگار از عمر پاییز میلیون ها سال گذشته، ریشه دوونده، عمق گرفته...برگ ریزون چشات یه حالیه، دلم میخواد بشینم رو به این برگ ریزون خیره شم، یه لیوان چای بخورم بعد بگی میشه دوتا قطره هم بریزی تو چشام فک کنم یه چیزی رفته ، بشوره، ببره... منم غرق شم تو هم دو قطره، بشوره، ببره...
دیدن تصاویر شمس لنگرودی یا خوندن اشعارش من رو یاد روزهای بارونی و انتظار کشیدن میندازه. دست خودم نیست اگر زمزمه میکنم:
وقتی پاییز بی ملاحظه برگ ها را به جبهه جنگ می برد.
و تو هم که برنگشتی...
گناه ما چیست که آفتاب پاییزی ناملایمات روزگار را در غروبش جمع میکند و به رخ ما می کشد
چمدانت را جمع کن؛بیا و یک غروب از دلخوشی ها بگو
دیشب تو خیابونا, از تو ماشین به عابرای پیاده نگاه میکردم، دنبالت میگشتم...
زیر لب با صدای شجریان که در حال پخش بود، زمزمه میکردم: دلم از نرگس بیمار تو بیمارتر است/چاره کن درد کسی کز همه ناچارتر است...
قلبم تیر میکشه ، تیر میکشه از اینهمه ناچاری
راستی پاییز اومده فکر کردی چجوری بگذرونیم امسالو؟!
تکیه داده ام به مبل و برای خودم خیال بافی میکنم در این ساعت از شب خیال بافتن کشنده ترین کار است.