صادق جان هدایت حقیقتا برخی زخم ها قابل گفتن نیستند. گفتنش تف سربالاست و نگفتنش داستان خوره و روح آدمی...
صادق جان هدایت حقیقتا برخی زخم ها قابل گفتن نیستند. گفتنش تف سربالاست و نگفتنش داستان خوره و روح آدمی...
از کنار دست تکان دادن آدمها بی تفاوت رد نشوید شاید اینبار برای خداحافظی نباشد، دارد غرق می شود!
کلمه ها به خودی خود غمگین نیستن حتی خنده رو هم میشه جوری گفت که ساعتها سنگینی بارش رو تو دلت حس کنی
اسمشو گذاشتم سیاهچاله ذهن...میدونم نه زمان مفهوم داره نه مکان
زمان داره به سرعت میگذره در حالی که من ساعتها در مکانی که نمیدونم تو کدوم خیابون و کوچه داره میگذره ، با تو زندگی میکنم زندگی به معنای واقعی لمس کردنش... گیر افتادم تو این سیاهچاله ای که زمانش داره میگذره اما زندگی کردن با تو نه!
پ.ن:فریدون فروغی هم داره از پشت پنجره ای میخونه که غم و غصه دلش را من میدانم و او...
حقیقتا تحمل این حجم از سنگینی شعر همخواب وحشی بافقی در تصور نگنجد!
حاجی حالا خودت هیچ بفکر تحمل ما میبودی!
این روزا بغض عجیبی دارم مثل پیرمردی که آخر عمر نگاه میکند به دستاوردش و میفهمد تنها داشته اش عکسهای توست
اقای ستار باید بگم منم قبول دارم که میشه با چشمای تو قدیمیا رو تازه کرد!
صدای ستار اهنگهای قدیمیش ساعت 2 نیمه شب مرور خاطرات اما چشمی در کار نیست
قدیمیا بوی نا گرفتن!
کاش وزیر بهداشت بفهمه من کیلومترها دورتر دارم باهات قدم میزنم رعایت یک متر فاصله که دیگه شده آرزو!
من از تمام راههایی که باید میرفتم و نرفتم شرمگینم تو از نماندنت غمگین
کاش برمیگشتیم به راههای نرفته به ماندن های بی دلیل به قدم زدن های بی هدف به تلو تلو خوردن های با خنده تو را میان پاییز تو را در میان
بعد از این اتفاقات اخیر دل و دماغی نمیمونه برای نوشتن...کاش میشد به نسلهای بعد گفت کشتار آبان یه دروغ تاریخی بیشتر نیست!
مع الاسف اینطور نیست.
قلب امروز من چینی هزار تکه ایست که بندزدنش از سر لجبازی زندگیست