من دیوانه نیستم

مثلاً وسط این هیاهو، آهنگ به سوی تو علی زند وکیلی پخش شود و تو همانجا میخکوب شوی و بیخیال تمام کارها... هرچه توان داری در اختیار بگیری تا صدایش را نشنوی، تا با ترانه اش همخوانی نکنی و غرق در خاطرات نشوی. اما راه گریزی نیست، به ناچار تسلیم میشوی. بغض بیخ گلویت را میگیرد، احساس خفگی می‌کنی و پرده اشک جلوی چشمانت دنیا را تیره میکند.
صدای شکستن میآید. به خودت می آیی و به خرده شیشه های استکان کف زمین نگاهی می اندازی. خم میشوی تا آنها را جمع کنی، تکه های بزرگش را اما آن خرده ریزه ها را چه؟ با آن خرده ریزه های خاطرات چه می شود کرد؟؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۰۲
ریش زدن حوصله میخواهد، ندارم. تیغ را کنار میگذارم. به صورتم در آینه نگاهی میکنم. مثل پیرمردی شده ام که سالهاست پایش را از خانه بیرون نگذاشته است و هرروز صبح، روزنامه پشت در خانه اش را برمیدارد و تا آماده شدن قهوه اش صفحات ان را ورق میزند. دیگر قرار نیست از اخبار مهمی با خبر شود، فقط برای این میخواند که وقتی گذرانده باشد، چشمی گرم شده باشد. 
دنیا همین است! یک سری سلسله اتفاقات می افتد، تا دیگر هیچ اتفاقی برایت مهم نباشد. تا زمانی که عادت می‌کنی به زنده ماندن!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۱۶
تو
زیباترین دروغ این سالهایی، که به خود گفته ام
 و گناهش گردن امید آمدنت...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۴۴
از خیره شدن به صفحه مانیتور دست میکشم. همکارم شیرینی کلمپه را تعارف میکند. خیره میشوم به شیرینی ها ... یادم می آید به خودم میگفتم، اینبار که دیدمش باید یک جعبه کلمپه برایش ببرم. تشکر میکنم و یک دانه برمیدارم. 
چایی هنوز داغ است. طبق عادت صبر میکنم، خنک شود تا به همراه کلمپه، چای را بنوشم. در همین فاصله همکارم شروع میکند به حرف زدن از اتفاقات اخیری که برای خانواده اش افتاده... از مادر زن مریضی که به خانه اش آمده و برایش مزاحمت ایجاد کرده است. حواسم به حرفهایش نیست ولی هراز چندگاهی نگاهش میکنم و با تکان دادن سر ابراز تاسفم را نشان میدهم. پیش خودم فکر میکنم کاش قبل از رفتنش میشد تا طعم کلمپه را هم دونفره تجربه می‌کردیم، بعد لبخندی میزنم و میگویم انگار همین یک کار مانده بود و اگر انجام میشد به تمام رویاهامان می رسیدیم! 
میرسیدیم با همین کارهای کوچک هم میشد...
با صدای همکارم به خودم می ایم. با لحنی جدی میپرسد حرف خنده داری زدم که میخندی؟ با ناراحتی مشغول کارش میشود.... چای ام یخ کرده است. زیر لب غر میزنم و میگویم همیشه همینطور است این امید و منتظر ماندن چیز مزخرفیست تا چشم باز می‌کنی, تو مانده ای و یک لیوان چای سرد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۴۱
اگر اردیبهشت یکی از ماههای پاییز بود حتما در یکی از شبهایش چمدان زندگی را میبستم با یادداشتی کنار آخرین عکسم: بودنی در کار نبود نیست خاصه در بهار...


از نوشته های قدیم پلاس
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۱۱

باید مثل رومن گاری می‌نوشتم: خیلی خوش گذشت ممنون و خداحافظ. 

اما باید بنویسم: خستگی تو تنم مونده تلاش بی فایده اس.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۴۶
بابام دیروز می‌گفت انعطاف داشته باش مثل چوب خشک نباش ، چوب خشک خم که بشه میشکنه... میخواستم بهش بگم خیلی وقته شکستم، خیلی وقته...ولی چطور میشه به کوهی که پشتت وایستاده همچین حرفی زد.
پدر موجود عجیبیه ، بنظر بی تفاوت میاد ولی یه دریا نگرانی تو وجودش موج میزنه هیچوقت نمیگه این کارو بکن یا نکن ولی وقتی خوردی زمین که میخوری، دستتو میگیره تا بلند شی. 
دمت گرم که هستی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۰۲
من هر صبح که از خواب پا میشم به اولین چیزی فکر میکنم اینه که امروز هم بیاد و بره و تموم شه و من تو رو نبینم و این اتفاق هم میفته  ولی برای من هیچوقت امروز تموم نمیشه چون هر صبح که از خواب پا میشم به اولین چیزی فکر میکنم اینه که ...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۱۴
اتفاقا من معتقدم روابط بین آدمها روابط پیچیده ای نیست، فقط کافیه بخندی و از کنارشون رد شی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۱۳
نیستی و بودنت از قبل پررنگ تر است؛ 
مثل خوابی که گاه سیاه و سفید است و گاهی رنگی ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۸:۱۷